تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
آفتاب چنان داغ بود كه انگار فرصت دیگری برای تابیدن ندارد وزمین چنان گرم كه گویی تكه ای از خورشید است. هرم گرما همه چیز را پیش چشم می لرزاند، آدمها، ساختمانها ودرختهای خاك گرفته سرو با برگهای تیره رنگشان، همه می لرزیدند موج برمی داشتند وبه بالا كشیده می شدند.
صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاك و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین وتك تیرها، گاه آزار دهنده بود. اما محمود ازاین همه، چیز زیادی حس نمی كرد. چنان داغ حرفهای آخر حاج حسین بود كه گرمای آفتاب دربرابرش هیچ می نمود. آنقدر آزرده بود كه حتی تركیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق وسوزش شان راهم نمی فهمید.
صدای تیر پراندش. تیری كه آنقدر نزدیك انگشت كوچك پایش به خاك نشست كه هم ضربه اش را حس كرد و هم داغی اش را. حاج حسین داد زد:« زودتر، زودتر، آنقدر كلاغ پر بروید تا گوشت تن تان آب شود.»
دستهای عرق كرده اش را پشت گردن به هم قفل كرد وبه زانوهای دردناكش فشار آورد. بدنش رارو به بالا كش داد واز جا پرید.
اول هفته، صبح، باقر خواب آلوده وخندان كتری بزرگ دود زده را داده بود دستش وگفته بود:« ما كه خلاص شدیم. مواظب خودت باش. اگر غذایشان دیر شد، خودت را می خورند،
آن هم بی نمك!»
وآنها كه بعد ازنماز نخوابیده بودند وهنوز كنار جانمازهای كوچك طرح قدسی شان ذكر می گفتند، یا تعقیبات می خواندند، متوجه اش شدند وبرایش دم گرفتند:« ماشاالله شهردار، ایوالله شهردار …»